به نام خداوند بخشنده و مهربان
روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله از کوچه ای می گذشتند بچه ها در حال بازی بودند(روی کول هم سوار می شدند و به هم سواری می دادند به عبارتی شتر هم می شدند) پسرکی تنها ایستاده بود و همبازی نداشت پیامبرخدا او را دید و گفت بیا روی کول من سوار شو، مردمی در مسجد منتظر رسول خدا ص بودند،...چرا رسول خدا ص نیامد و ...بالاخره به سلمان گفتند برو ببین پیامبر کجا هستند که دیر کردند، سلمان به طرف منزل رسول خدا ص به راه افتاد ایشان را در کوچه دید که با بچه ها بازی می کنند( به آنها کولی می دهند) سلمان خدمت حضرت عرض کرد یا رسول الله مردم در مسجد منتظر شمایند رسول خدا فرمودند برو منزل ما و مقداری گردو بیاور! سلمان رفت و گردو آورد بعد رسول خدا به پسرک که بالای دوشش بود و بچه های دیگر گفت من را با چند تا از این گردوها عوض می کنید؟ بچه ها گفتند آری گردو ها را گرفتند و پیامبر خدا را رها کردند؟!
رسول الله ص همراه سلمان راهی مسجد شدند، رسول خدا به سلمان گفت دیدی! این بچه ها رسول خدا را با چند گردو عوض کردند!
راستی چند نفر از ما در طول هر شبانه روز از عمرمان خدا و رسولش را به چند گردو و کمتر از آن می فروشیم و عوض می کنیم. ها!؟
دریغ مال از نیکان
روزی
سیری شکم
کمال انسانیت
اصلاح خود
علم آموزی
کوچک نشمر
دینت را از کجا گرفتی
صاحب دلی..
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :100993
تابستان 1387
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
پاییز 1385
تابستان 1385
زمستان 1384
پاییز 1384
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383
پاییز 1383